- موسی الرضا ----
- ۲۶ مرداد ۹۶
- ۲ دیدگاه
اصلن تازگی ها این طور شده که هنگام غذا خوردن، راه رفتن، خوابیدن، خواندن و خلاصه بگویم، در هر حالتی که با فکر کردن همراه باشد، کلمات یکی پس از دیگری به زیبایی در ذهنم می نشینند؛ اما همین که تصمیم می گیرم آن ها را یادداشت کنم، مانند پرنده هایی که یکجا تجمع کرده اند و با یک صدای کوچک متفرق شده و فرار می کنند، پراکنده می شوند و نظم شان به هم می ریزد و خلاصه از خاطرم می روند.
حالا بالاخره دلم را به دریا زدم و تصمیم گرفتم که هر طور شده، این جا بنویسم؛ شاید درست همان چیزی نشود که دلم می خواهد، اما بالاخره می توان آرشیوی را ایجاد کرد که سال ها بعد به عنوان یادگاری و شاید بشود گفت کارنامه ام به آن نگاه کنم و خودم را ارزیابی کنم. افرون بر این، اگر سکوتم بیش تر از این طول بکشد، بیش تر در انزوا فرو می روم و مطمئنم این مسیر، راه به جایی جز جنون نخواهد برد!
یک سری چیز ها را اگر ننویسم و در خودم بریزم، دیوانه می شوم؛ «روحم را آهسته و در انزواء می خورد و می تراشد.» همان چیز هایی که شب ها پیش از خواب در ذهنم تسلسل وار ظاهر می شوند و من سعی می کنم با تصور صحنه مشت زدن محکم، و یا شلیک گلوله، و یا تلنگری که حواس انسان را پرت کند، آن ها را از ذهنم بیرون کرده و جریان فکرم را به سمت دیگری هدایت نمایم.به هر روی، حالا تصمیم گرفتم ذهنیاتم را این جا به وسیله قلمم پیاده کنم؛ این که تا چه اندازه موفق خواهم شد، الله اعلم.